مولوی
بشنـو این نی چون شکــایت میکـــنـد
شعر زمستان
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
تو خدای خویی تو صفات هویی
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
غزل عارفانه مولانا
چون میرود او در پیراهنم
ای دوست شکر بهتر يا آنکه شکر سازد
عاشق چو منی بايد می سوزد و می سازد
ای یار قمر سیما ای مطرب شکرخا
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
بهترین اشعار برای تو که نیستی
در هوایت بی قرارم روز و شب
شد ز غمت خانه سودا دلم
همیشه من چنین مجنون نبودم
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
و . . .